دونه برفدونه برف، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

دونه برف

ماهی قرمز ریز

یک روز مانده به عید باهم میرویم بیرون که برای شماکفش بخریم به مغازه بابا که میرسیم بابا را محکم بغل میکنی باهم میرویم کفش فروشی انگار دیر کرده ایم همه کفشهای خشکل تمام شده بابا پیشنهاد میدهد با همین کفشها سر کنی تا شاید توی مسافرت جیز قشنگی به چشممان بخورد ما قبول میکنیم بابا گرسنه است و وقت نهار میرویم غذا خوری انگار تو هم گرسنه هستی هر سه حسابی غذا میخوریم بعد مغازه ها باز میشوند بابا و تو یک جفت کتانی قرنز پسند میکنید از بابا خداحافظی میکنیم تو توی راه کنار همه تشت های ماهی میایستی ارام نگاهشان میکنی و می گویی مامان ماهیای ریز چی میگن؟ ببین یه چیزی میگن بعد شروع میکنی به جواب سلام دادن یک عالمه سلام همه م...
28 اسفند 1393

دو سالگی

روز تولدت رسید امسال خوب تولد رو میفهمی.کیک.کادو .بادکنک همه را خوب میفهمی یاد دوم اسفند 91 می افتم شب قبل از بدنیا آمدنت از وقتی مهمان دلم شده بودی خواب از چشمم فراری شده بود اما آنشب همه چیز فرق داشت بابایی خوابش برد چون همیشه این روزهای نزدیک عید کارش زیاد است من باید قران را تمام میکردم،نذر ماندنت را ادا میکردم جرا دروغ هنوز هم یادم نمیرود چقدر ترسیده بودم شب صبح شد من تمام شب بیدار حسین عزیز لحظه بدنیا امدنت را تمام دنیا عوض نمیکنم چون بیهوش نبودم همه چیز را لحظه به لحظه به یاد دارم توی اتاق عمل با گریه به دکتر گفتم تو رو خدا بذارین ببینمش دکتر به پرستار اجازه داد تو را نشانم دهد پوست تنت انگار ابی کمرنگ بود ...
8 اسفند 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه برف می باشد